حمید سخت شهید شد
«احساس می کنیم که حمید خیلی سخت شهید شده است.»، این جمله ای بود که همه افرادی که من و حمید را می شناسند و می شناختند، می گفتند.
«احساس می کنیم که حمید خیلی سخت شهید شده است.»، این جمله ای بود که همه افرادی که من و حمید را می شناسند و می شناختند، می گفتند.
پیرزن گفت: خدا عوضت دهد مادر، از جوانیت خیر ببینی. کجاست این شهردار... تا از غیرت و شرف شما یاد بگیرد؟!
چای نه در خانه و کاشانه که حتی در سنگرهای دفاع هم، مرهم خستگی بچه ها بود.
از خدا خواست تا دل ها را از کینه، ریا، حسد، مقام پرستی، شهرت و... پاک و به نور علم و ایمان منور فرماید، این بخشی از دست نوشته فرزندی از این خاک است که زبان حال خود را قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب و هوائی غالب و طاعتی قلیل و معصیتی کثیر و لسانی مقر بذنوب می دانست و...
«باید فکر کنم، خیلی هم باید فکر کنم.»، این پاسخی بود که در جواب خواستگاری به حمید[1] دادم.
هنوز عملیات شروع نشده بود که با کمک رزمنده های دیگر با جعبه های خالی مهمات، مسجدی درست کرد و قرار شد هر کس که زودتر به شهادت رسید مسجد به اسم او نامگذاری شود. و خودش اولین شهید شد و مسجد به نامش.